بنفشه(پست هفتادم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 45
بازدید کل : 339643
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, :: 1:40 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش جلوی در خانه پارک کرد و به سمت بنفشه چرخید که هنوز بستنی می خورد. باز هم لبخندی روی لبش نشست،

دخترک بی پناه....

-خوب آوردمت بیرون، بستنی تم که خوردی، دیگه میری بالا لالا می کنیا باشه؟

بنفشه با دهان پر سر تکان داد اما همچنان درون ماشین نشسته بود.

-خوب برو دیگه، برو بالا تا منم برم

-بستنیمو بخورم بعد می رم

-بستنی رو ببر بالا بخور، حالا برو

بنفشه باز هم لبهایش آویزان شد. سیاوش دوست نداشت که او چند دقیقه بیشتر، کنارش بنشیند؟

نه،سیاوش دوستش داشت، خودش گفته بود،

خود خودش....

بنفشه دستش را روی دستگیره ی در گذاشت و کمی مکث کرد. سیاوش با چشمانی پرسشگر به او نگاه می کرد. بنفشه به فکری که ناگهان به ذهنش رسیده بود، بال و پر می داد.

مگر چه فکری بود؟

نکند...

نکند....

بنفشه دستگیره ی در را رها کرد و به سمت سیاوش چرخید:

-می گم سیاوش

-هوم؟

بنفشه بستنی را روی داشبورت گذاشت. نگاه سیاوش روی بستنی ها ثابت ماند و اینبار سیاوش با خودش فکر کرد که چرا دخترک بستنی اش را نخورد؟

-سیاوش، می خوام یه چیزی بگم

سیاوش آب دهانش را قورت داد.

بنفشه می خواست چه بگوید؟

-بگو

-امشب خیلی خوش گذشت

سیاوش نفسش را رها کرد، خوب همین را می خواست بگوید؟

این که چیزی نبود....

-فقط یه چیزی، می گم سیاوش، می تونم....

-می تونی چی؟

بنفشه به سمت سیاوش چرخید. سفیدی بستنی، کنار لبش به چشم می خورد.

-سیاوش می ذاری بوست کنم؟

سیاوش اینبار دچار مرگ مغزی شد....

دخترک چه گفته بود؟

او را ببوسد؟

بنفشه خل شده بود،

دیوانه شده بود،

دخترک می خواست او را ببوسد.

شایان خانه خراب شوی که همیشه این دخترک را در خانه تنها گذاشتی تا فیلمهای آنچنانی نگاه کند.

خانه خراب شوی....

چه می گفت این دختر....

سیاوش نتوانست جوابی دهد، شوکه شده بود.

بنفشه سکوت سیاوش را به معنی موافقت، تعبیر کرد و با خوشحالی به سیاوش نزدیک شد. سیاوش به خود آمد و یکباره خود را عقب کشید.

این دخترک می خواست چه کار کند؟

سیاوش کم کم از کما خارج می شد. اخم وحشتناکی روی صورت سیاوش نشست،

بنفشه ی بی حیا، این کارها دیگر چه بود....

سیاوش فریاد زد: بدو برو خونه، زود باش برو ببینم

بنفشه ترسید، خیره خیره به سیاوش نگاه می کرد،

مگر حرف بدی زده بود؟

همه ی کسانی که یکدیگر را دوست داشته باشند، همدیگر را می بوسند،

در همه ی فیلمهای عشقی، بوسه ی دختر و پسر نشان داده می شد،

حتی در رمانهای عاشقانه ی ایرانی هم، از بوسه ی دختر و پسری که عاشق یکدیگر بودند، نوشته شده بود.

مگر غیر از این بود؟

خوب او و سیاوش هم که یکدیگر را دوست داشتند، چه می شد اگر همدیگر را می بوسیدند؟

واقعا چه می شد؟

فریاد سیاوش او را از جا پراند:

-بدو خونه، یالله

بنفشه دیگر ماندن را جایز ندانست و از ماشین بیرون پرید و به سمت در خانه دوید.

باز هم سیاوش آنقدر منتظر ماند تا بنفشه وارد خانه شود،

باز هم بنفشه بغض کرده بود.....

................

سیاوش روی لبه ی تختش نشسته بود. هر دو آرنجش را به زانوهایش تکیه داده بود و کف دستانش روی پیشانی اش قرار داشت.

خواب دیده بود؟

شاید هم اثر همان پیکی بود که سر شب بالا فرستاده بود.

اما نه،

دیگر آنقدر هم مست نبود تا دچار توهم شود.

دخترک نزدیک بود او را ببوسد.

اگر هر کس دیگری به جز سیاوش بود، چه بلایی بر سر بنفشه می آمد؟

ممکن بود از او سو استفاده کند، ممکن بود اجازه دهد که بنفشه او را ببوسد و بعد....

فکری که از ذهنش گذشت، تیره ی پشتش را لرزاند....

دخترک ساده بود یا وقیح؟

صدای سیامک را شنید که از هال فریاد زد:

-داداش، شام نمی خوری؟

سیاوش صدایش را بلند کرد:

-الان میام

................



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: